امیرعلی نوراله زاده امیرعلی نوراله زاده، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 3 روز سن داره

امیرعلی پسر بهاری

شکسپیر

اگه یه روز فرزندی داشته باشم، بیشتر از هر اسباب‌ بازی دیگه‌ ای براش بادکنک می‌خرم.  بازی با بادکنک خیلی چیزا رو به بچه یاد می‌ده. بهش یاد میده که باید بزرگ باشه اما سبک، تا بتونه بالاتر بره.  بهش یاد میده که چیزای دوست داشتنی میتونن توی یه لحظه، حتی بدون هیچ دلیلی و بدون هیچ مقصری از بین برن، پس نباید زیاد بهشون وابسته بشه .  و مهمتر از همه بهش یاد میده که وقتی چیزی رو دوست داره نباید اونقدر بهش نزدیک بشه و بهش فشار بیاره که راه نفس کشیدنش رو ببنده، چون ممکنه برای همیشه از دستش بده. ...
31 شهريور 1391

25 شهریور

چند روزی میشه حرکاتی که انجام میدی خیلی جدیده و این نشون میده که داری همینطوری بزرگ و بزرگتر میشی.بیشتر باهام حرف میزنی و از خودت کلماتی میسازی که معلوم نیست چی میگی و میخوای در مورد هرچیز برات توضیح بدیم و خودتم بعدش ادای توضیحات ما رو در میاری. دور خودت میچرخی.ادای پریدن در میاری.البته اینا رو خیلی وقته انجام میدی ولی یادم رفته بود بنویسم. دندون دهمی و یازدهمی و دوازدهم هم در اومدن.الان دو تا کرسی بالا و  دو تا هم پایین داری. چند روز پیش با خاله مرضیه رفتیم پارک ارم.هم رفتیم نمایشگاه پاییزه و هم تو کمی اونجا بازی کردی اما با وسیله های اونجا نمیتونستی بازی کنی زیاد.فقط اسب گردون سوار شدی که خیلی خوشت اومد.دوربینم یادم رفت ...
26 شهريور 1391

یک روز خوب

چند روز پیش یکی از دوستای وبلاگیت رو دیدی برای اولین بار اون هم کی... آنیتا جون ...خیلی دوست داشتم ببینمش این دختر فوق العاده زیبا و شیطون و باهوش رو. با هم رفتیم پارک و کلی بازی کردیم.. کلی با همدیگه سرسره بازی کردیم و ذوقیدیم.هم به شما دو تا و هم به ما مامانا خوش گذشت. راستی هر دو شما تقریبا هم سنید و کارهاتون و بازی کردناتون دیدنی بود. خدا شما رو برامون نگه داره...   ...
20 شهريور 1391

17 ماهگی

6 شهریور 17 ماهه شدی عزیزم. جدیدا خیلی بی حوصله شدی و خیلی به من وابسته شدی و از قبل هم بیشتر شیر میخوری حتی شبها.نمیدونم دلیلش چیه. دلیل اینکه اسباب بازیهاتو پرت میکنی رو نمیدونم.موقع غذا که میشه نمیشینی و دورمون اینقدر میچرخی که سرمون گیج میره.یه قاشق میخوری و 10 دور میچرخی... چند روز پیش بردمت خانه بازی یکی از مهدهای اطراف خونه مامان بزرگ.خیلی شلوغ بود و اولش وقتی گذاشتمت که از سرسره سر بخوری و بری با توپای استخر توپش بازی کنی زیر دست و پا داشتی له میشدی و گریه ت گرفت.بعدش کم کم به سر و صدای اونجا عادت کردی و حسابی بازی کردی.   ...
9 شهريور 1391

امیرعلی دوست داشتنی ما

خيلي بزرگ و بامزه شدي و همچنين خيلي كلمه و كارهاي جديد ياد گرفتي . توي اين ماه يه مسافرت دیگه با هم رفتيم كه جاي بابايي خيلي خالي بود . خيلي به من و شما خوش گذشت عزيزم.عکساشو برات میذارم. توی مسافرت همه چيز براي شما جذاب بود و تا اونجا كه تونستي كنجكاوي كردي . هرجا بابابزرگ میرفت میخواستی باهاش بری و همیشه هم دوست داری پشت فرمون روی پای بابابزرگ بشینی.مگه میشه حواستو پرت کرد و تو رو از بفل بابایی گرفت. از صبح كه بيدار ميشي همينجور ميدوي .انگار دنبالت كردن. تمام اسباب بازيهاتو مياري توي هال و ميريزي وسط .سبد اسباب بازي هاتو با زحمت حمل ميكني گاهي هم ميكشي روي فرش بعد برعكسش ميكني و همه چيز رو ميريزي .عاشق اينكار هستي عزيزم...
5 شهريور 1391
1